معنی دنگ و فنگ

لغت نامه دهخدا

دنگ و فنگ

دنگ و فنگ. [دَ گ ُ ف َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) رفت و آمد. بیابرو. || معضل و مشکل و دشواری: این کار چه اندازه دنگ و فنگ دارد؛ با آداب و تشریفات دشوار همراه است.


بی دنگ و فنگ

بی دنگ و فنگ. [دَ گ ُ ف َ] (ص مرکب) (از: بی + دنگ + و + فنگ) بی تشریفات. بدون برو بیا. بدون تجمل. بدون جاه و جلال. بی مشکل و گرفتاری. و رجوع به دنگ و فنگ شود.


دنگ دنگ

دنگ دنگ. [دَ دَ] (اِ صوت) حکایت صوت کوفتن آهنی به آهن بزرگ دیگر و مانند آن. آواز زنگ بزرگ و کوفتن پتک به سندان و آواز پاندول ساعتهای بزرگ. (یادداشت مؤلف). دنگ و دنگ. درنگ درنگ.


فنگ

فنگ.[ف َ] (اِ) زالو. زلو. (فرهنگ فارسی معین). کرمی بود بزرگ و سبز، گاه دراز شود و گاه کوتاه. (اسدی). خونجو. زالو. زلو. زرو. (یادداشت مؤلف):
بماندستم دلتنگ، به خانه در چون فنگ
ز سرما شده چون نیل سر و روی پر آژنگ.
حکاک.
|| فلاکت و پریشانی و بی سروسامانی. || نباتی را گویند که بسیار تلخ است، و آن را به عربی حنظل خوانند. (برهان). حنظل. (فرهنگ فارسی معین). هندوانه ٔ ابوجهل. || غر. فنج.دبه خایگی. (یادداشت مؤلف). باد فتق:
ای غریری اگر این باد که اندر سرم است
راه یابد سوی خایه کندم گند به فنگ.
سنائی.

فنگ. [ف َ] (اِخ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان مشهد که دارای 295 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصولش غله، چغندر و لوبیاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


دنگ

دنگ. [دَ] (ص) احمق و بیهوش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی خبر و ابله و نادان. (ناظم الاطباء). بی خبر و بی هوش و احمق. (از برهان).دیوانه و حیران و احمق و ابله. (غیاث). دیوانه و بیهوش. (شرفنامه ٔ منیری). گیج. هاج. سرگشته. مات. دند. (یادداشت مؤلف). احمق. (فرهنگ اوبهی):
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مَرید.
مولوی.
چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ.
مولوی.
ورنه ادهم وار سرگردان و دنگ
ملک را بر هم زدندی بی درنگ.
مولوی.
تا پری روی تو در دایره ٔ خط دیده
چون من از دایره بیرون شده دیوانه و دنگ.
کلیم (از آنندراج).
امارت بر سلیمان شد مقرر
وزارت برنجیب دنگ حیران.
الیاس قلندر (از دستورالوزراء).
- دنگ شدن، دیوانه شدن. گیج شدن:
هرکه با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد.
مولوی.
عالمی شد واله و حیران و دنگ
زآن کرشمه زآن دلال نیک شنگ.
مولوی.
دیده در وقتی که شد حیران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ.
مولوی.
از می غفلت چو شود شاه دنگ
مال رعیت ببرد هر مشنگ.
سراج الدین.
- دنگ شدن سر (کله، گوش) کسی، از کثرت هیاهو بگشتن حال دماغ او. از بانگها و فریادهای سخت گیجی و آشفتگی در سر پیدا آمدن. (یادداشت مؤلف).
- دنگش گرفتن، خوش خیالی اش جنبیدن. دنه اش گرفتن به کاری، بی نگاه کردن به عاقبت و نتیجه ٔ آن اقدام کردن. هوس نابجایی آمدن برای اینکه کاری کند. (یادداشت مؤلف).
- دنگ کردن، دیوانه کردن. گیج کردن. حیران ساختن:
صدهزاران نام خوش را کرده ننگ
صدهزاران زیرکان را کرده دنگ.
مولوی.
پشت سوی لعبت گلرنگ کن
عقل در دنگ آورنده دنگ کن.
مولوی.
- دنگ و دیوانه، گول و احمق ونادان. (یادداشت مؤلف).
- || سخت گرم. با حرارت بسیار: بخاری (کرسی) دنگ و دیوانه شده است. (از یادداشت مؤلف).
- دنگ و دیوانه کردن کرسی، سخت گرم کردن آن که قابل تحمل نباشد. (یادداشت مؤلف).
|| بی چیز. مفلس. دند و دنگ را به همین معنی ضبط کرده اند و ظاهراً یکی از آن دو بدین معنی درست و دیگری مصحف باشد، و آن را به صورت ونگ نیز آورده اند ولی دنگ صحیح است چه، صورت دیگرش دند است. (یادداشت مؤلف):
میر عمید معطی اهل هنر عمر
کز یک عطای اوست توانگر هزار دنگ.
سوزنی.
منت پذیر باشی و منت نهنده نی
کز تو غنی شوند به روزی هزار دنگ.
سوزنی.
ما از شمار آدمیانیم و سنگ دل
از معصیت توانگرو از طاعتیم دنگ.
سوزنی.
کار تو بر سریش وهمه کار تو سریش
همواره زین نهاد که هستی گدا و دنگ.
سوزنی.
|| (اِ) نقطه ٔ پرگار. (از انجمن آرا) (آنندراج). نشان و نقطه ٔ پرگار. (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری) (غیاث) (برهان) (ناظم الاطباء). نشان و نقطه. (شرفنامه ٔ منیری):
تویی مانند دنگ و من چو پرگار
به گردت بی سر و بی پای گردم.
ملقابادی (از انجمن آرا).
|| اصول کردن که مسخرگان و بازیگران برآرند. (لغت محلی شوشتر). || نصف بار اسب. (ناظم الاطباء). || جانوری مانا به گربه و از آن خردتر که به تازی وبر گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به وبر شود.

دنگ. [دُ] (اِ صوت) صدا و آواز مطلق: دنگ مکن، یعنی حرف مزن. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). محتمل است که این کلمه مصحف ونگ (وانگ، بانگ) باشد و یا دگرگون شده ٔ وِنْگ که آهسته و نامفهوم ادا کردن سخن زیر لب است.

فارسی به انگلیسی

دنگ‌ و فنگ‌

éclat, Ostentation, Pageantry, Panache, Pomp

فرهنگ فارسی هوشیار

دنگ و فنگ

دم و دستگاه، جاه و جلال

فرهنگ معین

دنگ و فنگ

رفت و آمد، بیا و برو، تجمل، جاه و جلال. [خوانش: (دَ گُ فَ) (اِمر.) (عا.)]

حل جدول

دنگ و فنگ

سر و صدا و اوضاع و ترتیبات.

سر و صدا، اوضاع و ترتیبات

فرهنگ عوامانه

دنگ و فنگ

به معنی سر و صدا و اوضاع و ترتیبات است.

گویش مازندرانی

دنگ فنگ

تشریفات – تشریفات زیاد

فرهنگ عمید

فنگ

حنظل: تلخی خشمش ار به شهد رسد / باز نتوان شناخت شهد از فنگ (فرخی: ۲۱۰)،

(زیست‌شناسی) = زالو: بماندستم دل‌تنگ به ‌خانه در چو فنگ / ز سرما شده چون نیل و سر و روی پرآژنگ (حکاک: شاعران بی‌دیوان: ۲۸۷)،
[مجاز] بیچاره، درمانده، بینوا،

معادل ابجد

دنگ و فنگ

230

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری